معنی سخیف و ناپسند

حل جدول

لغت نامه دهخدا

سخیف

سخیف. [س َ] (ع ص) مرد کم عقل و سبک. (آنندراج) (منتهی الارب). مرد تنک خرد. (مهذب الاسماء): اعیان درگاه رااین حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
سخیف عقل گمان برد کو همی گوید
خدای ما به جهان در زن و پسر دارد.
ناصرخسرو.
که هر که رأی ضعیف و عقل سخیف دارد از درجتی عالی برتبتی خامل می گراید. (کلیله و دمنه). || ثوب سخیف، جامه ٔ کم بافت. (آنندراج) (منتهی الارب). جامه ٔ تنک. (مهذب الاسماء). جامه ٔ اندک ریسمان و تنک بافته شده. (غیاث). جامه ٔ شل و شلاته. مقابل صفیق (ریزبافت، قرص، محکم).


ناپسند

ناپسند. [پ َ س َ] (ن مف مرکب) غیرمطبوع. ناگوار. مکروه. (ناظم الاطباء). ناپسندیده. چیزی که پسندیده نباشد. ناخوش آیند. نادلپذیر. مکروه. نامطبوع. نه بدلخواه. بخلاف میل. علی رغم. کریه:
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعه بنت کعب.
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب ناسودمند.
فردوسی.
بپوشیدم این جامه ٔ ناپسند
بفرمان آن شهریار بلند.
فردوسی.
بدانستم آن نامه ٔ ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند.
فردوسی.
محنت و حال ناپسند اینت فتوح روز و شب
بلبل و چشم دردمند اینت دوای آسمان.
خاقانی.
بباید ساخت با هر ناپسندی
که ارزد ریش گاوی ریشخندی.
نظامی.
هر که پسند آمدش چون تو یکی در کنار
بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند.
سعدی.
خلاصم ده از ورطه ٔ ناپسند
به رویم در مغفرت درمبند.
نزاری قهستانی.
|| قبیح. زشت. (ناظم الاطباء). بد. نکوهیده. ناخوب. ناممدوح. نامستحسن. ناستوده. مذموم. ذمیم:
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مدان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار.
فرخی.
گفت یا زن در حق پیغمبران دعا نکنم که ناپسند است. (قصص ص 121).
خود تو کاهل نشستی ای غافل
ناپسند است غفلت از عاقل.
سنائی.
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه.
نظامی.
در ما بروی کسی درمبند
که دربستن در بود ناپسند.
نظامی.
آب در دیده گفتش آن دلبند
کاینچنین ناپسند را مپسند.
نظامی.
لیک چون اغلب بدند و ناپسند
بر همه می را محرم کرده اند.
مولوی.
لقمان را گفتند ادب را از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه ازیشان در خاطرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم. (گلستان). تعرض سوءالی از اهل ادب در نظرش قبیح و ناپسند آمد. (گلستان).
به مستی سخاوت بود ناپسند
اگر عاقلی بشنو این طرفه پند.
نزاری قهستانی.
|| کار بد. حرکت شنیع:
اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی نماید برآنم اطلاع فرمائی. (کلیات سعدی چ مصفا، ص 90).
اگر صد ناپسند آید ز درویش
رفیقانش یکی از صد ندانند.
سعدی (گلستان).
|| نامقبول. مردود. (ناظم الاطباء). نامرغوب. غیرمقبول. که مورد پسند نیست. که طالب و خواستار ندارد:
گهر بی هنر ناپسند است و خوار
برین داستان زد یکی هوشیار.
فردوسی.
بنزدیک یزدان بود ناپسند
نباشد بدین بارگه ارجمند.
فردوسی.
برآورد از او کاخهای بلند
نبد در جهان نزد کس ناپسند.
فردوسی.
|| سخن ناپسند. لغو. بیهوده:
چنین گفت فرزانه ٔ هوشمند
که دانا نگوید سخن ناپسند.
سعدی.
گرم ناپسندی بر اقلام رفت
حدیث از می و مطرب و جام رفت.
نزاری قهستانی.
|| (نف مرکب) ناپذیرنده. ناپسندنده. ننیوشنده. خیره سر. حرف نشنو. نصیحت ناپذیر:
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند.
سعدی.
یکی پند گیرد دگر ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند.
سعدی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سخیف

کم‌خرد، سبک عقل، کم‌عقل، پست، جلف، زشت، سبک، قبیح، مبتذل، ناپسند،
(متضاد) رصین، نادرست، غلط، بی‌اساس، بی‌پایه، واهی، سست، ضعیف


ناپسند

بد، رکیک، زشت، سخیف، سوء، قبیح، کریه، مذموم، مذموم، مستهجن، مکروه، ناخوشایند، ناخوشایند، نادلپذیر، ناشایسته، ناگوار، نامحمود، نامستحسن، نامطبوع، نامطبوع، نامطلوب، نامعقول، نامقبول، ناموزون، نکوهیده،
(متضاد) مطلوب

عربی به فارسی

سخیف

پوچ , ناپسند , یاوه , مزخرف , بی معنی , نامعقول , عبث , مضحک , خنده اور , چرند , نادان , ابله , سبک مغز , احمقانه

فارسی به عربی

ناپسند

بذیی، سخیف، مرفوض، مکروه

فرهنگ معین

سخیف

ناقص عقل، ضعیف، پَست. [خوانش: (سَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

سخیف

سبک

فرهنگ فارسی هوشیار

سخیف

‎ نادان کم خرد، چابک زرنگ، سست: اندیشه رای، نازک: ابر، کم بافت سست باف: جامه (صفت) ناقص عقل کم خرد، ضعیف، پست دون.

واژه پیشنهادی

سخیف

رکیک


زشت و ناپسند

کریه، سخیف، مکروه

فرهنگ عمید

سخیف

سست،
سبک،
ضعیف،
ناقص،
سبک‌عقل،

کلمات بیگانه به فارسی

سخیف

سبک

معادل ابجد

سخیف و ناپسند

923

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری